به گزارش
دیباچه، احسان علیخانی در تازه ترین پست اینستاگرامی اش، متنی را منتشر کرد.
وی نوشت:
«بهت گفتم : اگر تو دروغ باشي ، تموم ميشم...
نااميدم كني ، ميميرم... هم دروغ بودي هم نااميدم كردي ، تموم شدم اما نَمُردَم ،،،
گريه كردم ، زار زدم ، قرص خوردم ، مريض شدم ، كَمَرَم شكست اما نَمُردَم ،،،اون بالايي
صِدام كرد، گفت: بلند شو ، من هستم ، هر چي بشه من هستم ، نترس ، بلند شو ... بلند
شدم ، سخت بود اما بلند شدم ، با چشمهاي تار، با دستِ لرزان، با سر گيجه هاي مداوم
، با پاهاي خسته، با خندهاي مصنوعي به مردم، با كتُ و شلوارِ زوركي به تَنَم... گذشت
، ٩٠ روز گذشت و من با زخمي كه زدي با دردي كه دادي رفيق شدم حتي دوستشون دارم چون
از تو دارم رفيق... پيرم كردي اما بزرگ شدم ، انقدر كه ديگر هيچ خبري شوكه ام نميكند
... من تو را بخشيدم اما فراموش نميكنم چه كردي با من ، بخشيدم ، چون نميخواهم شبيه
تو سنگدل باشم ، من بخشيدم اما حسابِ تو و آن بالايي باقيست ...دروغ ، حيله و نيرنگهايت
من را فريب داد اما نقشه تو براي اون بالايي چيست؟! تمام عمر جا خالي دادي ، مواظب
لحظه اي باش كه بي هوا مي آيد...همه ميميريم و چيزي براي بُردن نداريم اما من حداقل
زخم و دردي كه تو به من هديه دادي را با خود ميبرم براي اون بالايي، شايد ديوانگيهايم
را ببخشد ، تو كه طبيب نبودي شايد اون بالايي طبيب زخم من شد ، كه حتما ميشود... راستي
اين روزها اميد و زندگي كدام بيچاره اي هستي؟ بهش رحم كن و نقابَت را زودتر بردار ،
اجازه بده زودتر با دردَش آشنا شود،، اين روزها از آدمهاي بدون درد بيزارم ، چون بدون
درد زندگي از معنا خاليست ، جهان از شعر خاليست ، تنهايي از دعا خاليست ، آدمِ براي
حرف زدن با اون بالايي خاليست ، و من بدون درد از خودم خالي ميشوم ، درد به درد ميخورد
رفيق ، كاش با دردهايت رفيق ميشدي كه به آدمها زخم نزني ، اي كاش ، اما افسوس كه دردهايت
را پشتِ هزار دروغ رنگي پنهان ميكني ...حداقل مواظب هديه كريسمَسي كه بهت دادم باش
، بابانوئل در گوي ِ شيشه اي با موسيقي ِ قبلِ خواب، هر بار كه ميبينيش به اين فكر
كن كه چقدر دنيايِ كوچكي داري ، انقدر كه هميشه بايد با دروغ از مردم عشق و احترام
دزدي كني... بي خيال رفيق ،، ممنونم به خاطر آشتي دادنم با اون بالايي... با احترام
: (رَوي ، وكيل دادگستري )
توضيح: دوستان اين صرفا يك متنِ و مربوط
به يك نويسنده اسپانيايي و من از لحن و ادبياتش خوشم اومد ، همين ، جان ماماناتون ،لطفا
داستان و افسانه نسازيد و به من ربطش نديد ،كه من
بتونم بدون دغدغه هر از گاهي متن يا شعر بزارم»